چون شمع زآتشی که وفا زد به جان ما


بال هماست بر سر ما استخوان ما

عمری ست هرزه تازی اشک روان ما


کوگرد حیرتی که بگیرد عنان ما

شمشیر آب دادهٔ زنگ ملامتیم


باشد درشت گویی مردم فسان ما

ما را نظربه فیض نسیم بهارنیست


اشک است شبنم گل رنگ خزان ما

این رشته تا به حشر مبینادکوتهی


شمعی ست درگرفتهٔ نامت زبان ما

چشم تری به گوشهٔ دل واخزیده ایم


شبنم صفت زغنچه بس است آشیان ما

شمع از حدیث شعله نبرد هست صرفه ای


آتش مزن به خویش ، مشوترجمان ما

لخت جگر به دیدهٔ ما رنگ اشک ریخت


یاقوت آب گشته طلب کن ز کان ما

از درد نارسایی پرواز ما مپرس


چون نی گره شده ست به صد جا فغان ما

در شعله زار داغ هوا نیز آتش است


ای باد صبح نگذری از بوستان ما

از رنگ رفته گرد سراغی پدید نیست


پی باخته ست وحشت خون روان ما

صبح نفس متاع جهان ندامتیم


ناچیده رفته است به غارت دکان ما

بیدل ره دیار فنا بسکه روشن است


چون شمع چشم بسته رودکاروان ما